یادم نمیره ... 11 سال پیش
چیز زیادی نمیفهمیدم
عشق ..؟ نه
یه حسی بود....از اون حس خوبا که دلت میخواد باشن ... اما بودنشون جونتو درمیاره
هربار که مانتو و شلوار و شال سیاهمو سرم میکردم
و چادر سیاهم...
نمیدونستم چی شده اصلا نمیفهمیدم چرا دارم میرم تو اون خونه
اما میدونستم اهل اون خونه عزادارن
میدونستم یکی بوده که دیگه نیست
اما حتی درست نمیدونستم کی ...؟
بچگی ؟ دل بستگی های مسخره ی بچگی ..؟؟؟ نه
یه چیز دیگه بود
وقتی میدیدمش کل بدنم یخ می زد
به سختی سلام میدادم
یه مدتی بود که اونم همرنگ من لباس میپوشید...سرتاپا مشکی
خیلی ناراحت بود
غم توی چشماش نشست توی چشممو هنوز همینجا باهامه
بچه بودم ....چیزی نمیفهمیدم
شاید همین باعث میشه فکر کنم حسم بهش ناب بود
تو چشمام نگاه نمی کرد...غم داشت ... سرش همیشه پایین بودو توی جمع نمیومد
حتی به من فکر هم نمی کرد
من...سوار یه کشتی شده بودم روی کره ای که فقط آبه
دلم می خواست بیاد...ببینمش اما حاضر نبود توی جمع بیاد
حاضر نبود برای دیدن من بیاد...آه که آدم گاهی وقتا میگه ای کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش
ای کاش بزرگ بودم
میفهمیدم باید چیکار کنم
باید آرومش میکردم...باید کنارش میموندم...حتی اگه نمی خواست ... نباید٫ نباید تنهاش میذاشتم....
افسوس..............................................................................
دیگه ندیدمش
گاهی فکر میکردم که چیکار میکنه
یعنی کسی هست که... آره٬بودن ... کنارش بودن اما کاش منو میخواست ... کاش به هزااار دلیل و بهونه ی نداشته... از بین اون همه آدم فقط منو میخواست ...همون موقع ... فقط من بودم که میتونستم زخمشو جوری ببندم که وقتی بازش کرد حتی جاش نمونه ......
وااااااااااااااااااای که کاش ها آدمو دیوانه میکنن...
9 سال گذشت ... و من بلاخره با پسری بزرگ و قوی رو برو شدم . همون چشمای پر غم ... که دیدنش هربار یه دسته کبوتر آشفته رو از دلم پر میداد تا روی چشمام بشینن...همون چشمای معصوم و محزون ... همون نگاه خاص با چاشنی یه لبخند که انگار حالا فقط من میدونستم ساختگیه ... منی که وجودش رو وجودم حک شده بود...
داشت سعی میکرد بد باشه
سعی میکرد بدی کنه. سعی میکرد از بدترین پسرهایی که میشناسم بدتر باشه
اما نمیتونست
چشمامو خوبیش فتح کرده بود.نمیتونست بد باشه
حق نداشت
از شب هایی گفت که تا صبح لرز داشت و هیچکس نبود .... هیچکس ....
اینجا بود که بلندترین آآآآآآآآآآآآآآآخ رو گفتم
چرا ............
چرا ولش کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا رفتم ؟ کجا بودم اون موقعی که تو تنهایی اشک میریخت .. وقتایی که مریض بود ... هیچکس نمی تونست به اندازه ی من پیشش باشه ... هیچکس...
بهش گفتم : نگرانتم
بهش گفتم :بذار کنارت باشم
بهش گفتم : تا دم جونم پات میمونم ..
گفتم تنهات نمیذارم هرچی که بشه دیگه تنهات نمیذارم ...
هرکاری بکنی ... هرکاری ... دوستت دارم ................
بهش گفتم : دوستت دارم ...................................
آره حرف 9 ساله رو بلاخره بهش زدم
حرفی که اگه همون موقع چشمامو میدید...میفهمید...
اما ندید
نه اون موقع و نه حالا ....
ندید احساسمو.گفت باید مال من بشی.گفت من نمیتونم رویایی فکر کنم ... گفت من نمیتونم احمق باشم......................
گفت دختری و احساساتی .... منطقی باش و واقع بین....
گفت گفت گفت...............
نفهمید حسم بهش چی بود
حس یه بچه 9 ساله ... حس یه دختر 18 ساله ...نفهمید جزءی از وجود منه اما ...
نفهمید................ای کاش میذاشت کمکش کنم......
خیلی واقع بینانه از من جدا شد
مسیرشو عوض کرد
*
حالا 2 سال گذشته...
امشب دوباره توی این خونه هستیم
11 سال پیش یه پسریچه اینجا بود ... توی این خونه ....هواش هنوزم هست....
حالا یه مرد داره تو این خونه راه میره اما ........... با همون چشما .... و ..... با همون غم ........
این بار بعد از 11 سال .... تو چشمام نگاه کرد.نمیدونم کبوترهای آشفتم رو دید یا خام چاشنی لبخندم شد....
بلاخره بعد از 11 سال با من حرف زد ... (زحمت نکشید)....
نمیدونم چی باعث میشد نفهمه ٬ نفهمه که زحمت رنج اون چشم های خستشه که یه دوش میکشیدم...رنج اون نگاه قدیمیه ... که بلاخره گره خورد به نگاهم
زحمت دیدن چشماته وقتی هنوز غم دارن ...
من هنوز همون چشم هارو دارم ... تو هنوز همون غم .............................